بابي- بهائي کُشي و تبعيض در تاريخنگاري
بيژن معصوميان
بابي- بهائي کُشي و تبعيض در تاريخنگاري
بيژن معصوميان
سه شنبه هفدهم مرداد 1391
مقدّمه
نخستين بار نامه ي افسرِ اتريشي را در کتابخانه ي دانشگاه جورج واشنگتن در واشنگتن دي سي خواندم. حدود ۲۵ سال داشتم. هر چه بيشتر مرور کردم، بر حيرتم افزوده شد. خاطرم هست که انگشت به دهان از خود ميپرسيدم، آيا اينها حقيقت دارد و يا کُلِّ اين نامه ساخته و پرداخته ي يک داستاننويسِ چيره دستِ رُمانهاي خيالي است که ميداند چگونه احساساتِ خواننده را به بازي بگيرد و او را همزمان به اوج اندوه و همدردي بکشاند؟ نامه ي مذکور شرح کُشتارِ جمعيِ بابيها در ماه اوت ۱۸۵۲ در تهران به دنبال سوء قصدِ خود سرانه ي سه بابيِ جوان به ناصرالدين شاه قاجار بود. با ناباوري از خود ميپرسيدم، مگر ميشود انساني با انسانِ ديگر چنين کند؟ مگر حيوان چنين رفتاري با هم نوع خود کرده که اين «اشرفِ مخلوقات» در يک روز گرم تابستاني در حقِ نزديک به ۳۰ تن از همگِنانِ خود در تهران روا داشت؟ اگر جانِ اين انسانها براي «قبله ي عالم» پشيزي ارزش نداشت چرا حد اقل «سلطان صاحبقرانِ» ما و درباريان قاجارِ او به فکر آبروي ايران و ايراني نبودند تا امثالِ آن افسر نگونبختِ اروپايي مجبور نشوند به چشم خود شاهد يکي از سياهترين روزهاي تاريخ معاصر ايران باشند؟ آنچه آن افسر ديد به قدري برايش باور نکردني و مشمئز کننده بود که از سِمَتَش استعفا داد و به اروپا بازگشت.
آنچه در قسمت بعد ميخوانيد ترجمه ي مطالبي است از مستشرق معروف، دکتر پيتر ايوري که مولف کتاب «ايرانِ مدرن» است.[1] او ابتدا به حادثه ي سوء قصدِ سه بابي به ناصرالدين شاه و عواقب آن براي پيروان باب اشاره ميکند و سپس، به نقل از پروفسور ادوارد براون،[2] نامه ي افسر اتريشي را درج ميکند.
روزي که تهران خون گريست
«در سال ۱۸۵۲، هنگامي که ناصرالدين شاه در حوالي تهران مشغول شکار بود، با گلولهاي که به طرفش شليک شد، زخمي سطحي بر داشت. سه نفر دستگير شده، تحت شکنجه قرار گرفتند تا باني اصلي سوء قصد به جان شاه پيدا شود. حاصل تمامي تلاشهاي دولت وقت آن بود که سه نفر مذکور جزو فرقه ي بابي بودند. متعاقباً، اجازه ي بازجويي و سرانجام اعدام آن دسته از رهبران بابي را که در آن زمان در زندان پايتخت محبوس بودند، دادند. رهبران بابي را سرانجام به بازار تهران آوردند و با مرگ تدريجي به قتل رساندند. جزئيات اين کشتار را يک افسر اتريشي که در خدمت شاه ايران بود، شرح داده است. اين افسر به سببِ آنچه که به چشم خود ديده بود، چنان احساس انزجار و تنفري در او بيدار شد که از پستش کناره گرفت [و به اتريش باز گشت]. کلمات او که اقتباس از يکي از نامههايش مورخ اوت ۱۸۵۲ ميلادي در تهران است، گوياي داستاني است حاکي از اوج بيرحمي، قساوت و هيجان که در تاريخ ايران با هيچ حادثهاي قابل مقايسه نيست، مگر قتل گريبايدوف در قرن نوزدهم و نيز قتل عام نمايندگان روس در ۱۹۴۲. اين افسر اتريشي که نامش سروان آلفرد وان گومواَن است مينويسد:
پيامبرِ بابيان به پيروانش خاطرنشان کرده بود که اتاق شکنجه راهي است به سوي بهشت. اگر باب بهراستي سخن گفته باشد، در اين صورت شاه فعلي ايران سزاوار پاداشي بس عظيم است، زيرا وي با جديتِ تمام در صدد است که بهشت را مملو از بابيها نمايد. جديدترين فرمان شاه به غلامانش دستور نابودي بابيها بود. اگر اين غلامان، تنها فرمان پادشاه را اطاعت ميکردند و رهبران بابي را همانطور که بدون صدمه دستگير کرده بودند، سريع و بهطور قانوني بهقتل ميرساندند، با توجه به آداب و رسوم شرقيها، اين مسئله قابل پذيرش بود. ولي روشي که آنها در اجراي اين مجازات به کار ميبردند، شرايطي که تحت آن رهبران بابي به قتل ميرسيدند، و مشقت و عذابي که اجساد اين قربانيان تا لحظه ي آخر قبل از مرگشان تحمل ميکردند، آنقدر وحشتناک است که اگر بخواهم حتّي صحنههاي اصلي آنرا بدون جزئيات پيش چشم شما به تصوير بکشم، خون در رگهايم لخته ميشود. ضرباتِ بيشمارِ تَرکهها که با سنگينيِ هر چه تمامتر بر پشت و کف پاها نواخته ميشود و داغ کردنِ قسمتهاي مختلف بدن با ميلههاي آهنيِ سرخ شده در آتش، از جمله شکنجههاي پيش پا افتادهاي است که قربانيِ آنها بايد خود را بسيار خوشبخت بشمرَد اگر تنها بدين طريق زجر بکشد. اما همراه من بيا، اي دوست، تو که مدعي هستي که صاحب قلبي رئوف و اخلاقي اروپايي هستي. همراهم بيا تا تو را به سرزمين غمگينان ببرم، به جائي که مردمان بايد در صحنه ي عمل با چشمان از حدقه در آمده، گوشهاي بريده شده از بدن خود را بدون هيچگونه چاشني بخورند؛ به سرزمين کساني که دندانهايشان با خشونتِ حيوانيِ دستهاي جلادشان در هم شکسته، به ديار آنهايي که جمجمههايشان با ضربات چکش خُرد شده، و يا به مکاني که بازارِ آن با بدنِ قربانيانِ بابي آذينبندي شده؛ زيرا چپ و راست، مردم سينهها و شانههاي بابيان را سوراخ کرده، فتيلههاي سوزان در سوراخها مينهند. شاهد کشاندن تعدادي از بابيهاي زنجير شده در بازار تهران بودم، در حالي که در پيشاپيشِ آنها يک گروه نظامي حرکت ميکرد و فتيلههاي موجود در سوراخهاي کَنده شده در بدنهايشان تا آنجا سوخته بود که ديگر شعله ي آتش با چربيِ گوشتشان همچون چراغي که به تازگي به خاموشي گرائيده باشد، گه گاه سو سو ميزد.
گاهي، نبوغ خارقالعاده ي اهالي مشرق زمين شکنجههاي تازهاي ميآفريند. حالا، آنها پوست کف پايِ بابيها را کَنده، پاهاي زخمي آنها را در روغنِ جوشان فرو ميبرند، سپس همانند اسب، پاي آنها را نعل کرده، قرباني بيچاره را مجبور به دويدن ميکنند. کوچکترين فريادي از سينه ي قرباني بيرون نميآيد. اعضاي بيحس شده ي بابيِ غيور زجرِ حاصل را در سکوتي تاريک تحمّل ميکند؛ حالا بايد بدود. ولي جسم او قادر به تحملِ آنچه روحش متحمل شده نيست. به زمين ميافتد. بزنيد ضربه ي آخر را! او را از اين درد جانکاه نجات دهيد! نه! جلاد شلاقش را بکار ميگيرد و من [افسر اتريشي]، به چشم خود شاهد بودم که نگونبخت قربانيِ صدها شکنجه ميدود! اين آغازِ پايانِ کارِ اوست. در نهايت، بدنهاي سوخته و سوراخ شده ي قربانيانِ بابي را با استفاده از دستها و پاهايشان، از بالاي درخت آويزان ميکنند. حالا هر ايراني اجازه دارد مهارتِ خودش در تيراندازي را بيازمايد. اجسادي را ديدم که با حدود ۱۵۰ گلوله شَرحه شَرحه شده بود... فقط جلادِ دربار و عامه ي مردم نبودند که در اين کُشتارِ جمعي شرکت ميکردند، بلکه عدالت حکم ميکرد که تعدادي از بابيانِ بيچاره به صاحب مَنصبان هم برسند و آنکه مأمورِ پذيرايي از قرباني بود به آلودن دستانش در خون قربانيِ کَت بسته و بيدفاع ميباليد و آنرا افتخاري ميپنداشت. پياده نظام، سواره نظام، هنگِ توپخانه، غلامان يا محافظانِ شاه، و نيز اصنافِ مختلف مثل قصابان، نانوايان و غيره همگي خود را در اين نمايش خونين سهيم کردند.»[3]
مشارکت در جنايت
پروفسور پيتر ايوري معتقد است که سه علتِ متفاوت براي شرکتِ طبقات و اصنافِ مختلف در اين قتل عام وجود داشت: يکي تقسيمِ مسئوليت بود تا هيچ شخص خاصي به تنهايي عامل اين جنايات شناخته نشود. ثانياً، تمامي گروهها و طبقات مختلف مردم ميخواستند به اين طريق مراتب سر سپردگي و صميميت خود را به سلطان مجروحشان نشان دهند. سوّم اينکه در آن شريطِ اضطرابِ عمومي، هيچکس جرأت عدم پيروي از بقيه را نداشت. گزارش ارگان ِرسمي دولت قاجار يعني «روزنامه ي وقايع اتفاقيه» از قتلِ عام بابيها نيز بهراستي مايه ي تأسف است—روزنامهاي که باني آن امير کبير صدر اعظم ناصرالدين شاه بود. ولي در کمتر از يک سال پس از انتشارِ اوّلين شماره ي آن در ۷ فوريه ۱۸۵۱ ميلادي، امير کبير در حمام فين کاشان به دستور پادشاه توسط حاجبالدوله (حاج عليخان مقدم مراغهاي) به قتل رسيد. در نتيجه، به فاصله ي کوتاهي روزنامهاي که قرار بود مُبشّر ترقي و آزاديخواهيِ ايران و ايراني باشد، گردانندگانش کساني شدند که قلمِشان مايه ي شرمِ هموطنانشان شد، تا حدّي که حتّي نويسندگانِ غربي هم آن را محکوم کردند.[4]
آنچه که اينجا شايان ذکر است، لحن سخيف و قلمزنيِ سرا پا تنفرِ نويسنده ي گزارشِ قتل عامِ بابيها در اين روزنامه است. همان طور که ملاحظه خواهيد کرد، زبانِ نگارنده، بابيها را در حدِّ نيمه حيوان به تصوير ميکِشد و آنها را شايسته ي وحشيانهترين عقوبات ميداند، در حالي که از اين گروه به جز دو نفر که شرکت آنها در سوء قصدي که نتيجهاش يک زخم سطحي به پادشاه بوده، مُحرَز شده بود، مشارکت هيچکدام از بقيه ي افراد در اين عملِ مذموم ثابت و يا بررسيِ عادلانه نشده نبود و اکثرِ آنها قبل از سوء قصد به جرم بابي بودن در زندان بودند.
گزارشِ «روزنامه ي وقايع اتفاقيه از قتلِ عامِ بابيها[5]
کافه ي مردم از علمأ و فضلأ و چاکرانِ در بار ِسپهرِ مدار و رعايا و برايا و وضيع و شريف و بُرنا و پير و خاص و عام قتلِ اين مفسدينِ ضلالت پيشه را واجب دانستند شش نفر از آنها را که اين اشخاص بودند ، ميرزا حسين قمي که بي تقصير بود بجهت بعضي سئوال و جواب او را نگاه داشتند و ميرزا حسينعلي نوري و ميرزا سليمانقلي و ميرزا محمود همشيره زاده ي او و آقا عبدالله پسر آقا محمد جعفر و ميرزا جواد خراساني چون بتحقيق معلوم نشد که با آنها درين مفاسد و شوري شرکت داشته باشند لهذا اعليحضرت پادشاهي حکم بحبس آنها فرمودند که در حبس موبَّد و مُخَلّد بمانند و بقيه ي آنها را علما و فضلا و چاکرانِ دربارِ پادشاهي عموماً و جميعِ اهل شهر از تُجّار و اَصناف و کَسَبه در ميان خود تقسيم کرده هر يکي را يکفرقه از صنف نوکر يا رعيت از اينقرار بسزاي خودشان رسانيدند ، ملا شيخعلي را که رئيس و رأس اين فرقه ي ضاله بود و خود را نايب خاص باب ميدانست و خود را بحضرت عظيم ملقب ساخته و منشأ و مصدر و باني و باعث اين فتنه عظيمه بود علما و فضلا بر حَسَب حکم شريعتِ طاهره قتل او را واجب دانسته بسزاي خود رساندند . سيد حسن خراساني را که از اشرار و مُتابعين آن مذهب بود شاهزادگان بضربِ شمشير و گلوله و کارد و خنجر مقتول ساختند . ملا زين العابدين يزدي را مقرب الخاقان مستوفي الممالک در اوّل محض تعصبِ دين و حميّت خود با طپانچه زده بعد از آن مستوفيان عظام و لشکر نويسان کرام کُلَّهُم با طپانچه و کارد و خنجر و قَمَه ريزه ريزه کردند . ملا حسين خراساني را نيز مقرب الخاقان ميرزا کاظم خان نظام الملک و ميرزا سعيد خان دبير مَهام خارجه اول نظام الملک خود با طپانچه زد و بعد از آن طپانچه ي ديگر ميرزا سعيد خان زد و بعد از آن اتباع هر دو با سنگ و قَمَه و کارد و خنجر بسزاي خود رسانيدند . ميرزا عبد الوهاب شيرازي مشهور بکاظميني که مدتي در کاظمين بود و بدعويِ همين مذهب فتنه ي عظيمي بر پا کرده بود اتفاقاً در همان ساعت که او را آوردند يکي از علماي موثق معتمَد در آنجا حاضر بوده و شهادت داد که در کاظمين شبها او را دعوت کردم و نپذيرفته لاطايلها و نا مربوطها گفت و از جمله دوازده نفر اشخاصي بود که به نياوران آمده مرتکب جسارت شدند ، عاليجاهان جعفر قليخان برادر جناب صدر اعظم و ذوالفقار خان و موسي خان و ميرزا عليخان پسران جناب معزي اليه و ساير منسوبان و بني اعمام و جملگي عملجاتِ تفنگداران و غلامانِ ايشان بضرب گلوله تفنگ و طپانچه و زخمِ قَمه و شمشير ريزه ريزه کرده بدار البِوار فرستادند . ملا فتح الله قمي ولد ملا علي صحاف که در روز اوّل چند دانه ساچمه ي طپانچه ي او قدري بدن مبارک را خراشيده بود در اردوي همايون بدن او را شمع زده روشن کردند و مقرب الخاقان حاجب الدوله طپانچه ي با ساچمه بهمان جا که او بسر کار اعليحضرت پادشاهي انداخته بود زد و في الفور افتاد و ساير عمله ي فراشخانه با قمه پارچه پارچه و سنگ باران کردند . شيخ عباس طهراني را خوانين و امرأ دربار همايون بضرب طپانچه و شمشير بِدَرَک فرستادند . محمد باقر نجفآبادي که از جمله آن دوازده نفر بود و خود اقرار و اذعان داشت که در جميعِ محارباتِ طايفه ي ضاله ي بابيه بوده است پيشخدمتان حضور همايون و جميع عَمَلهِ خَلوت با قمه و کارد و خنجر مقتولش ساختند . محمد تقي شيرازي را مقرب الخاقان اسد الله خان مير آخور خاصه ي پادشاهي و ساير عملاجاتِ اصطبل پادشاهي اول نعل نموده و بعد با تخماق و ميخ طويله آهن و قمه و خنجر بيارانش رساندند .
محمد نجف آبادي را مقرب الخاقان ايشيک آقاسي باشي و جارچي باشي و نسق چي باشي و نايبان و باشيان و ساير عَمَله ي حضور در نياوران بضرب تبر زين و شش پر و غيره باسفل السافلين فرستادند . مير محمد نيريزي را که در جميع محارباتِ بابيه در ني ريز و زنجان و مازندران در هر جا بوده است و اثرِ زخمِ بسيار از محارباتِ سابقه در بدن او ظاهر بود مقرب الخاقان سر کشيکچي باشي و يوزباشيان و غلام پيشخدمتان و غلامان سرکاري هدف گلوله تفنگ ساخته تير باران کرده بعد از آن با سنگ و چوب با خاک يکسان کردند محمد علي نجف آبادي را اول خمپاره چيان يک چشم او را کَنده و بعد بدهانِ خمپاره گذاشته آتش زدند .
حاجي سليمانخان پسرِ يحيي خان تبريزي را تفصيل او در فوق ترقيم با حاجي قاسم ني ريزي که وصيِ سيد يحيي بود آقا سيد نايبِ فراشخانه بشهر برده بدن آنها را شمع زده افروخته و با نقاره و اهل طَرَب و ازدحامِ خلق در کوچه و بازار گردنده و مانع از سنگ باران مردم در شهر شده تا در بيرونِ دروازه ي شاهزاده عبد العظيم فراشانِ غضب نعش آنها را چهار پارچه کرده بچهار دروازه آويختند . سيد حسين يزدي را مقرب الخاقان آجودان باشي و ميران پنجه و سرتيپان و سرهنگان بشمشير گذرانيدند . آقا مهدي کاشي را که از جمله آن دوازده نفر معهود بود فراشان شاهي بضرب قمه و خنجر هلاک نمودند . صادق زنجاني نوکر ملا شيخعلي که روز ِاوّل بدست ملتزمين رکاب کشته شد نعش او را دو پارچه کرده بدروازه ها آويختند . مير زا نبي دماوندي ساکن طهران را اهالي مدرسه دار الفنون بشمشير و سر نيزه کارش را ساختند.[6] مير زا رفيع نوري را سواره نظام با طپانچه و غَدّاره بِدَرَک واصل نمودند . مير زا محمود قزويني را بعد از آنکه زنبورکچيان هدف گلوله ي زنبورک کردند با غَدّاره پارچه پارچه نمودند . حسين ميلاني را که از توابع اسکوست و آن ملاحده او را بلقب امام همام ابا عبد الله الحسين ملقب کرده بودند سربازان افواج نيزه پيچ کرده با سر نيزه جسدِ خبيث او را پنجره وار مُشَبَّک و بدرک فرستادند . ملا عبد الکريم قزويني را توپچيانِ حاضرِ رکاب بضربِ غَدّاره دمار از روزگارش بر آوردند . لطفعلي شيرازي را عاليجاه شاطر باشي و شاطرانِ سرکاري با خنجر و کارد و چوب و سنگ نزد معاهدين خود فرستادند
نجف خمسهاي را اهالي شهر عموما اجماع کرده با سنگ و چوب و کارد و خنجر و قمه و مُشت معدوم الاثر کردند. حاجي ميرزا جاني تاجر کاشي را که بکَرّات ارتداد او معلوم و توبه کرده باز رهائي يافته و باغواي عوام مبادرت نموده بود عاليجاه آقا مهدي ملک التُجّار و تُجّار و کسبه بالاجماع با هر گونه اسبابِ حَرب بجهنم فرستادند . حسن خمسه اي را مقرب الخاقان نصر الله خان و ساير عَمله ي کارخانه ي مبارکه بقتل رساندند . محمد باقر قهپايه را آقايانِ قاجار طعمه شمشيرِ آبديده نموده بدَرَک فرستادند.
در همين ماه ها (بين سپتامبر تا اکتبر ۱۸۵۲) بود که طاهره (قرهالعين) شاعره ي نامي و از جمله حواريونِ سيدِ باب هم به قتل رسيد[8]. او که طلايهدارِ جنبشِ کشفِ حجاب در ايران بود، پس از اسارت در خانه ي محمود خانِ کلانتر در تهران، مرگ را به همسريِ «سلطان صاحبقران»—که به او علاقه نشان داده بود—ترجيح داد. طاهره را شبانه به باغ ايلخاني تهران بردند و به در خواست خودش با دستمال ابريشمي که براي شهادت همراه آورده بود به دست عُمّالِ مستِ حکومت که وي را خفه کردند کشته شد. دکتر جِيکوب پُلاک تنها اروپائياي که در محلِّ قتلِ طاهره حضور داشته، مينويسد که «وزير جنگ و آجودانش مرتکب اين قتل شدند. آن زنِ زيبا مرگ تدريجي اش را با استقامتي فوق انساني تحمل کرد.»[9] مأمورينِ دولت سپس جسد او را در چاهي انداخته، روي آن را با سنگ پوشاندند.
سوء قصدِ ناشيانه ي سه بابي به ناصرالدين شاه نتيجه ي کشتنِ سيدِ باب و عصبانيت و نوميدي گروهي از بابيان بود که قصدِ انتقامجوئي از حکومت را داشتند. اما عمل آنها آنقدر ناشيانه بود که با استفاده از تفنگِ ساچمهاي که معمولاً براي کُشتنِ پرندگان از آن استفاده ميشود تصميم به قتلِ سلطان گرفتند. با وجود آن که بنا به اعتراف همگان، حتّي «روزنامه ي وقايع اتفاقيه» پادشاه فقط زخمي سطحي برداشت ولي قاجاريان تصميم گرفتند که گروهي نزديک به ۳۰ نفراز پيروان ِباب را براي عملي اشتباه از جانب سه جوانِ بابي به وحشيانهترين روشِ ممکن به قتل برسانند، که اين خود نمونه ي بارزِ بيعدالتي است.
تاريخ نگاريِ تبعيضانه
پيروانِ آئينهاي باب و بهاءالله بيش از ۱۶۰ سال است آماج انواع تهمتهاي سياسي و مذهبي بودهاند که با استفاده از آنها هزاران بابي و بهائي به فجيعترين شکل ودر کمال قساوت به قتل رسيدهاند. براي اوّلين بار، مدارک و اسنادِ بسياري از اين جنايات در چندين کتابِ مختلف جمعآوري شده و در دسترس عموم قرار گرفته است.[10] براي مثال، منابع ضد بابي-بهائي سالهاست تلاش ميکنند پيدايش دو آئين بابي و بهائي را به دولتهاي استعمارگرِ انگلستان و روسيه که در قرن نوزدهم نفوذ زيادي در ايران داشتند، نسبت دهند. تا آنجا پيش رفتند که باني آئينِ باب را پرنس دالگورکيِ روسي اعلام کردند.[11] ولي حَضَرات آنقدر از حقايق تاريخي بيخبر بودند که درک نميکردند که اين پرنس، بعنوان نماينده ي کشورش، مستلزمِ فرستادنِ گزارشهاي مداوم به دولتش بوده است و اگر دروغي در مورد او بگويند در گزارشهاي رسمي پرنس به مقاماتِ کشورش—که آرشيوِ آن امروز در اختيارِ تمام مُحققينِ دنياست—برملا ميشود و چنين نيز شد. يعني دالگورکي که قرار بود مُحَرِّک باب براي اِبداعِ يک نو آوريِ ديني با هدف تضعيف اسلام باشد، تا چهار سال پس از ظهور باب حتّي از وجود او بيخبر بود. پس از آنکه از نهضت باب و محبوبيتِ روز افزونش در ايران آگاه شد، اين به اصطلاح «حامي باب،» دولت ايران را تحت فشار گذاشت که باب را از ماکو به نقطهاي دورتر از مرزِ روسيه تبعيد کند تا مبادا جنبشِ او به روسيه هم سرايت کند![12]
مرتبط ساختن آئين بهائي به دولت انگلستان هم تاريخي ديرينه دارد که متأسفانه با سوء نظرِ يکي از ناميترين تاريخ نويسان معاصر يعني فريدون آدميت آغاز شد. ايشان در صفحاتِ ۲۴۴-۲۴۳ چاپِ اوّلِ کتابِ «امير کبير»، که در سالِ ۱۳۲۳ به طبع رسيد، ادّعا کرد که ملا حسين بشرويهاي، اوّل پيروِ باب، در حقيقت جاسوسِ دولتِ انگليس بود که يک افسرِ اطلاعاتيِ آن کشور به نامه ي آرتور کانلي
(Arthur Conolly) او را استخدام کرده بود. آدمييت ادّعا نمود که سندِ اين اتّهام در کتابِ کانلي به نام «سفرِ زميني از انگلستان به شمالِ هندوستان از طريقِ روسيه، ايران، و افغانستان» موجود است. اين سند قرار است که به ملاقاتي ميانِ ملا حسين و کانلي در سالِ ۱۲۰۹هنگامي که کانلي در خراسان بود هم اشاره داشته باشد. به عقيده ي آدمييت، اين ملا حسين بود که به خاطرِ منافعِ دولتِ انگليس باب را تشويق کرد که جنبشِ خود را آغاز کند. ولي مشکل اينجاست که امکان چنين ملاقاتي از نظر تاريخي وجود نداشته است! در سالِ ۱۲۰۹، ملا حسين يک جوانِ ۱۷ ساله و باب طفلي ۱۱ ساله بود وکانلي خودش در ۳۵ سالگي، يعني دو سال قبل از شروعِ جنبشِ باب، فوت کرده بود! زماني که مجتبي مينُوِي، مورخ و نويسنده ي نامي و استاد ادبيات دانشگاه تهران، با در دست داشتنِ نسخهاي از کتابِ کانلي آدمييت را ملاقات نمود و از او خواست که اشاره به ملا حسين و باب در کتاب کانلي را به او نشان دهد، آدمييت مجبور شد اعتراف کند که ادّعاي او جعلي است. او اين مطالبِ ساختگي را در چاپهاي بعديِ کتابش حذف نمود.[13]
دليلِ ديگري که غالباً از طريق آن بهائيان را به دولت بريتانيا ربط ميدهند اعطاي لقب «سِر» (Knighthood) به عبدالبهاء است. منابع ضدِّ بهائي همواره ادّعا کردهاند که دولت انگليس اين لقب را به پاسِ خدمات عبدالبهاء به آن کشور در جهتِ حفظِ منافعِ انگلستان به وي دادهاست. ولي واقعيت امر اين است که اين لقب را به سببِ مساعيِ بشردوستانه ي عبدالبهاء در طولِ جنگ جهاني اوّل به او دادند. عبدالبهاء در دورهاي که مردمِ حيفا و عکّا در فلسطينِ آن زمان در خطرِ قحطي بودند با تشويقِ کشاورزانِ بهائي به کِشت و زرعِ سبزيجات، گندم، و ذُرت در آن منطقه سببِ نجاتِ جانِ بسياري از مردمِ آن نواحي شد، منجمله برخي از سربازان انگليسي.[14] در طول سالها، دولت انگليس لقب «سِر» را به افرادِ بسياري با سوابقِ گوناگون اعطاء کرده است: از نِلسون ماندِلا (Nelson Mandela) گرفته تا مادر تِرِزا (Mother Teresa)، تا آلبِرت شوايتزِر (Albert Schweitzer)، و صدها شخصيت مشهور ديگر.[15]
درج مطالب غير واقعي در موردِ آئين بهائي تا امروز نيز ادامه دارد و تا آنجا پيش رفتهاند که يک بُنگاهِ خبريِ پُرسابقه مثل بي بي سي را به جاي British Broadcasting Corporation، به آن لقبِ Baha\\\\\\\'i Broadcasting Corporation دادهاند تا آنها را هم متهم به بهائي بودن کنند.[16]
تاريخنويسانِ مشروطيت و کوچک نمائي نقش بابيها، ازليها، و بهائيها در انقلاب مشروطه
در طولِ اين تاريخِ کوتاهِ ۱۶۰ ساله، هر گاه بابيها و بهائيها قدمهاي مثبتي براي زادگاهِ آئينهايشان برداشتهاند، برخي مورخان اين اقدامات را بهکلي ناديده گرفتهاند يا آن را کم اهميّت جلوه دادهاند. براي مثال، بهاءالله در کتاب اقدس پيشبيني ميکند که در آينده حکومتِ ايران به دست جمهور مردم ميافتد.[17] بهائيان هم با تشکيلِ يک محفلِ مشورتي در سال ۱۸۹۹ ميلادي (۱۲۷۸) در تهران شِش سال قبل از آغاز جنبش مشروطيت به استقبالِ مشاوره ي گروهي رفتند. اما پيشبينيِ بهاءالله و اقدامات آزاديخواهانه ي بهائيان به مِذاق سنتگراياني مثل شيخ فضلالله نوري خوش نيامد. وي در منبري که در ميدان توپخانه بر پا کرد، کتاب اقدس بدست، جنبش مشروطه را به بهاءالله و پيروانش نسبت داد.[18] در دورانِ مشروطيت، هرکس عقايدِ مترقي و آزاديخواه داشت از جانب شيخ و حاميانش به بابي بودن يا بهائي بودن متهّم ميشد. براي مثال، يحيي دولتآبادي در اين باره مينويسد: «بعد از واقعه ي باب، هرکس خواست حرف آزادي بزند و يا انتقادي از ستمکاريِ ستمکاران بکند، او را به فساد عقيده و پيرويِ طريقه ي باب متهّم ساخته، نيست و نابودش ساختند.»[19] مصداق اين ادّعاي دولتآبادي نقل قول زير از خودِ شيخ فضلالله نوري است که به نمايندگي از ۵۰۰ آخوندي که در قم بر ضدّ مشروطيت بست نشسته بودند درلوايحي منتشر ساخت:
«سالهاست که دو دسته ي اخير از اينها [آزاديخواهان] در ايران پيدا شده و مثل شيطان مشغول وسوسه و راهزني و فريبندگيِ عَوامِ اَضَلِّ مِن الاَنعام (مردمِ نادانتر از حيوانات) هستند. يکي فرقه ي بابيه است و ديگري فرقه ي طبيعيه. اين دو فرقه لَفظاً مختلف و لُباً متفق هستند و مقصدِ صميميِ آنها نسبت به مملکت در ايران دو امرِ عظيم است. يکي تغيير مذهب و ديگر تبديلِ سلطنت.»[20]
در حقيقت اينجا شيخ فضلالله به سازگاريِ تعاليم باب و امسال وُلتِر از پايه گذاران فلسفيِ جنبشِ طبيعيون (naturalists) با مشروطهخواهي اعتراف ميکند. بعد از تشکيلِ مجلسِ مشروطه نيز شيخ بر مخالفت با مجلس و بابي و بهائي بودنِ مشروطهخواهان ادامه ميدهد:
«از بدوِ افتتاحِ اين مجلس، جماعتِ لاقيدِ لا اباليِ لا مذهب از کساني که سابقاً معروف به بابي بودن بوده اند و کساني که منکر شريعت و معتقد به طبيعت هستند، همه به حرکت آمده و به چرخ افتاده اند... ديگر روزنامهها و شبنامهها پيدا شد. اکثر مشتمل بر سَبِّ علماء اَعلام و تَعن در احکام اسلام و اينکه بايد در اين شريعت تصرفات کرد... از قبيل اِباحه ي مُسکرات و اشاعه ي فاحشه خانهها و افتتاحِ مدارسِ تربيتِ نسوان و دبستانِ دوشيزگان[21] و صرفِ وُجوهِ روزه خواني و وُجوهِ زياراتِ مَشاهِدِ مقدسه در ايجاد کارخانجات و در تسويه ي طريق و شوارع و در احداث راههاي آهن و در استجلابِ صنايعِ فرنگ.»[22]
اينجا شيخ فضلالله احداثِ مدارسِ دخترانه را—که بهائيان مبتکر آن بودند—با تأسيسِ فاحشهخانه يکي ميکند و از مشروطه خواهان انتقاد ميکند چرا که آنان «ميخواهند پول روضه خواني و زيارت اماکن مقدس اسلام را، يعني آنچه را که تا آن زمان به جيب فراخ علمايي مثل او ميرفت را خرج ايجاد کارخانجات و راه سازي در ايران کنند!»[23]
از آغازِ نهضت باب و بهاءالله يکي از اهداف بزرگ روحانيت شيعه اين بوده که بابيان و بهائيان را به حاشيه برانند و رابطه ي آنهارا با تودههاي مردم قطع کنند. بنابراين از همان ابتدا، با «فرقه ي ضاله» و «مَلاعين» (لعنتيها) خواندن بابيها و بهائيها از منابرشان به توهين و تحقير اين دو گروه پرداختند، امري که تا امروز نيز ادامه دارد. ولي متأسفانه تاريخنويسانِ برجسته ي مشروطيت، از جمله احمد کسروي و ناظمالاسلام کرماني، عليرغم تلاش در صداقت، هنگام تاريخنگاري، شايد به سببِ اين که يکي آخوند (ناظمالاسلام) و ديگري آخوندزاده (کسروي) بود و هر دو تحصيلاتِ مذهبيِ شيعه داشتند، در نهايت تاريخ را وارونه جلوه دادند. نقش بابيها، ازليها، و بهائيان را خرده گرفتند و در کوچک انگاشتن تلاشهاي برخي مقاماتِ اصلاحطلبِ قاجار از جمله سپهسالار، امينالدوله، مُشيرالدوله و مظفرالدين شاه در بيداريِ ايرانيان و جنبش مشروطه کوشيدند. در عوض به بزرگ کردن نقش دو سيد (بهبهاني و طباطبايي) پرداختند و اين دو را پيشوايانِ جنبش مشروطه کردند، عليرغم اين که ميدانستند هر دو در نهايت، حکومت اسلامي ميخواستند. براي مثال، به اين دو نقل قول ازطباطبايي که خودِ ناظمالاسلام آورده، توجه کنيد تا نيّات او روشنتر شود. اين جملات از نطقِ مشهور ِطباطبايي ده روز قبل از صدور فرمان مشروطيت است:
«جمهوريطلب نيستيم. به اين زودي مشروطه نميخواهيم. يعني مردم ايران هنوز به اين درجه تربيت نشدهاند و قابل مشروطيت و جمهوريت نميباشند.»[24]
«ما اجراي قانون اسلام را ميخواهيم. ما مجلسي ميخواهيم که در آن مجلس، شاه و گدا در حدود قانون مساوي باشند. ما نميگوييم مشروطه و جمهوري. ما ميگوييم مجلسِ مشروعه. عدالتخانه. تمام شد.»[25]
عصاره ي اين دو گفته ي طباطبايي آن که فعلاً براي مردم ايران حکومت اسلامي مناسبتر است. وقتي که تربيت شدند، لايق مشروطيت و جمهوريت خواهند شد! اين در حالي است که بهاءالله حدود ۳۷ سال قبل از آغاز انقلاب مشروطه در نامهاي به ملکه ي انگليس از حکومتِ پارلماني تمجيد کرده بود.[26] در همان سالها بهاءالله در «کتاب اقدس» نيز وعده ميدهد که بزودي در ايران حکومت به جمهورِ مردم خواهد رسيد.[27] دو سال بعد، فرزندش عبدالبهاء در نوشتهاي بنام «رساله ي مدنيه» از حکومتِ پارلماني سخن ميگويد.[28]
از مَلکُم خان و نقش او در جنبش مشروطه زياد سخن رفته ولي از آشناييِ سي ساله ي او با بهاءالله و عبدالبهاء و تأثيرِ تعاليمِ آزاديخواهانه ي بهائيان بر مَلکُم خان و دو بار دعوت کردن او از بهاءالله به همکاري براي استقرارِ حکومتِ مردمي در ايران، به جز معدودي، معمولاً صحبتي به ميان نميآيد.[29] از بهائي و بعد ازلي شدن مَلِکُ المُتِکَلِّمين و يا تأثير گذاريِ بابيان بر جهانگير خان صور اسرافيل هم عموماً سخني گفته نميشود. از نقش طاهره (قرهالعين) و اهميّتِ کشفِ حجابِ او بيش از ۵۰ سال قبل از انقلاب مشروطيت کمتر صحبت به ميان ميآيد، يا از عصمتِ تهراني (متخلّص به طايره)، شاعر و نويسنده ي زبردستِ بهائيِ دوران مشروطيت و از شيفتگانِ قرهالعين. مقالات متعدد طايره زير نام مستعارِ «لايحه ي خانم دانشمند» در نشريه ي سوسيال دموکراتِ «ايران نو» نقشِ مهمي در بيداريِ زنانِ ايران و جنبشِ برابريخواهيِ زنان در دوران مشروطيت داشت.[30]
اهميّتِ مورگان شوستر، بانکدار مشهور آمريکائي هم از کسي پوشيده نيست. او به دعوتِ ايران براي سامان دادنِ اقتصادِ در هم ريخته ي کشور به سِمَتِ خزانهدار دولت منسوب شد. ولي کمتر به نقش عليقلي خان (نبيلالدوله) کاردار سفارت ايران در واشنگتن -که يک بهائي شناخته شده بود- اشاره ميشود. نبيلالدوله بود که به تشويق عبدالبهاء سرانجام شوستر را يافت و دولت قاجار را تشويق به استخدام وي کرد. شوستر در مقدّمه ي کتابش به نقشِ نبيلالدوله اشاره ميکند.[31]
خلاصه آن که در امرِ تاريخنگاريِ معاصر در حق بابيان، ازليان، و بهائيان و برخي از مُصلحينِ قاجار کُلّاً رعايتِ انصاف نشده است. در عوض، جنبش سرکوبِ بابيها و بهائيان نه فقط منجر به قتلِ هزاران هزار بيگناه گرديده، بلکه آنها و مقدسات شان را هدف انواعِ مختلفِ توهين و افترا قرار دادهاند و حقِّ هر گونه دفاع در داخل مرز و بومشان را از آنها گرفتهاند.[32] در دورانِ اخير نيز هيچگاه به بهائيان اجازه ي دفاع در مقابلِ دروغهاي رسانهاي در داخل ايران داده نشده است؛ نه در عصر قاجار، نه پهلويها، و طبيعتاً نه در جمهوري اسلامي. پس از انقلاب سال ۱۹۷۹، تهمتهاي بياساس در مورد بهائيان به اوج خود رسيده است. از مونا محمودنژاد ِ۱۶ ساله و نُه زنِ ديگرِ بهائي گرفته تا عبدالوهاب منشاديِ ۸۵ ساله، که در طول حياتش از روستاي منشاد (نزديک يزد) خارج نشده بود، همگي به جرم «جاسوسي براي اسرائيل» اعدام شدند![33] بيش از ۲۲۰ بهائي را—که بسياري از آنها از نخبهگانِ جامعه ي ايران بودند—بدون هيچ سندِ مَحکَمه پسند يا محاکمه ي عادلانهاي با بيرحميِ تمام به قتل رساندند.
خاتمه
جزئياتِ تاريخيِ ستمهايي که به نام مبارزه با بابييت و بهائيت در طول بيش از ۱۶۰ سال بر هموطنان بابي و بهائي وارد آمده از حوزه ي اين مقاله خارج است. اما اگرچه باور کردنش مشکل است، ولي در تاريخِ اين اديان فقط يک بار عواملِ جنايت عليه يکي از پيروانشان به دادگاه کشيده و محکوم شدهاند. آن نيز در ۱۷ شهريور ۱۲۶۸ (۸ سپتامبر ۱۸۸۹) در شهرِ عشقآبادِ روسيه اتفاق افتاد. رشدِ سريع آئين بهائي در آن مناطق، مسلمانان شيعه را به وحشت انداخت. در نتيجه، دو مسلمان متعصب، داوطلب کُشتن يک بهائيِ شناخته شده ي ۷۰ ساله بنام حاجي محمد رضا اصفهاني شدند، و او را در روزِ روشن در يک خيابانِ شلوغِ عشقآباد با ۷۲ ضربه ي خنجر به قتل رساندند. سپس بدون مقاومت خود را تسليم پليس کردند. در ميانِ ناباوريِ شاهدان، هنگام دستگيري، قاتلان مشغولِ ليسيدنِ خونهايي که از خنجرشان ميچکيد بودند.[34] دولت روسيه که امنيت منطقه را در خطر ميديد، در يک دادگاه، با حضور شهودِ عيني که عليه قاتلان شهادت دادند هر دو را به اعدام محکوم کرد. اين حکم، روحانيتِ شيعه در ايران را به شدّت خشمگين کرد ولي، در نهايت، آنها موفق نشدند تصميمِ دولت روسيه را عوض کنند. اما قبل از اجراي حکمِ اعدام، در کمال ناباوري، بهائيان نزد حاکمِ ماوراء خزر (Transcaspia) ژنرال کُمارُف رفته تقاضاي عفو براي قاتلان نمودند! ژنرالِ مزبور که بسيار تحت تأثير قرار گرفته بود گفت تنها با رضايت تِزارِ روسيه، الکساندر سوّم، امکان عفو و يا کاهشِ مجازاتِ محکومان وجود داشت. سرانجام، تِزار با در خواست بهائيان موافقت کرد ولي فقط حاضر شد قاتلان با يک درجه تخفيف به سيبري تبعيد شوند.
توجه کنيد که جامعهاي نزديک به ۴۵ سال (از ۱۸۴۴ تا ۱۸۸۹) تحتِ انواع ظلم و ستم باشد و عاملينِ جناياتِ بيشمار عليه آنها هيچگاه مجازات نشوند. سرانجام، در يک مورد، حکومتي خارج از زادگاهِ دينشان براي اوّلين بار در تاريخ در حقِّ آنها عدالت را رعايت ميکند و دو قاتلِ «خونخوار» را به جرم قتلِ عمد محکوم ميکند. اما حتّي در اين يک مورد هم بهائيان گذشت ميکنند و خود براي نجاتِ جانِ دو قاتل اقدام ميکنند. عکس العملِ بهاءالله نسبت به اين اقدامِ پيروانش نيز خواندني است:
« اين مظلوم [بهاءالله] در ليالي و ايّام به شُکر و حمدِ مالکِ اَنام [خداوند] مشغول، چه که مشاهده شد نصائح و مواعظ تأثير نموده و اخلاق و اطوارِ اين حزب [بهائيان] به درجه ي قبول فائز؛ چه که ظاهر شد آنچه که سببِ روشنيِ چشمِ عالَم است و آن شفاعتِ دوستان از دشمنان نزد اُمرا بوده. کردارِ نيکْ گواهِ راستيِ گفتار است. اميد آنکه اَخيار به روشنيِ کردار گيتي را روشن نمايند.»[35]
در اينجا مقايسه ي رفتارِ بهاءالله و پيروانش با آنچه که دشمنانشان در طولِ تاريخِ اين آئين عليه آنها مرتکب شده اند قابل تَعمُّق است. بهاءالله شفاعت بهائيان از قاتلان نزدِ عواملِ حکومت را اوج انسانيت و سببِ روشنيِ جهان ميداند. ولي دشمنانِ آنها با شيطاني نشان دادنِ بهائيان و به درجه ي نيمه انسان تنزل دادن شان، هميشه سعي کرده اند تنفر از پيروانِ بهاءالله را در روح و روانِ ايراني نهادينه کنند و تا حدّ زيادي هم موفق شده اند.[36] بنابراين، کارزارِ امروز ما درکِ زمينههاي سرا پا تزويرِ اين تنفر است و ريشه کن کردنِ انزجارِ بهائي ستيزان. البتّه اخيراً بهائيان در خارج از کشور سعي در روشنگري و دفاع از حقوق انساني جامعه ي خود کردهاند.[37] ولي وقتِ آنست که هموطنان غير بهائيِ بيشتري به اين کارزار عليه ظلم و بيعدالتي بپيوندند تا در کنار هم براي حقوقِ حقه ي تماميِ ستمديدگانِ ايراني، فارغ از هر گونه عقيده و باوري، تلاش کنيم و تسليمِ خواستههاي ظالمانه نشويم. وَ اِلَا براي مثال، نزد حاکمانِ فعلي ايران، شهروندِ نمونه ي بهائي، يک بهائيِ ساکت و به گوشهاي خزيده است که در مقابلِ حقوقِ پايمال شدهاش صامت بنشيند، لب فرو بندد و شُکر کند که در ايرانِ اسلامي حقِّ حيات دارد. اگر صداي اعتراضش بلند شود، بايد آماده ي انواعِ اتهامات از قبيل «اقدام عليه امنيت ملي» «تبليغ عليه نظام» «توهين به نظام مقدس جمهوري اسلامي» و يا بر چسبهايي مثل «جاسوس اسرائيل و صهيونيزم بين الملل» و غيره باشد. خوشبختانه در چند سال اخير، نداي عدالتخواهيِ بسياري از هموطنانِ غير بهائيمان هم بلند شده و اين اتفاقِ نيک در آگاهيِ بخشِ بزرگي از ايرانيان که تحت تأثيرِ بيش از يک و نيم قرن تبليغاتِ سوء عليه بهائيان، حتّي از شنيدن نام بهائي احساس تنفر در وجودشان بيدار ميشد، اثرات مثبتي گذارده. دو نمونه ي بارزِ اين فعاليتها، انتشار نامه ي «ما شرمگينيم» به همتِ نيلوفر بيضايي و خسرو شميراني و توليد مُستندِ «تابوي ايراني» توسط مُستندسازِ برجسته رضا علامهزاده است. به اميد افزوني اين اقدامات و آزادي و سر بلندي ايران و همه ي ايرانيان.
[1] Peter Avery. Modern Iran. New York: Praeger, 1965, p. 60 (contains author’s description of the event leading to the massacre and excerpts from the Austrian Officer’s letter).
[2] Edward Granville Browne. Materials for the Study of the Babi Religion. Cambridge: University Press, 1918, pp. 268-271.
[3] Avery, pp. 60-61.
[4] Douglas Sladen and Eustach de Lorey. Queer Things About Persia. Philadelphia: J. B. Lippincott Co., 1907, pp. 307-317.
See: archive.org
[5] «روزنامهي وقايع اتفاقيه» شمارهي ۸۲ مورخه ۱۰ ماه ذيقعده ۱۲۶۸ هجري قمري.
[6] مايهي تأسف است که اساتيد دارالفنون که هدفشان بايد گسترش علم، خرد، و دانائي ميبود هم در اين نمايش خون شرکت کردند و دستانشان را تا مِرفَغ در خون بابيها آلودند.
[7] سليمان خان که از نظر جسماني بسيارتنومند بود، هنگام شهادت با بدنِ شمعآجين شده اين شعر را ميخوانده است. وقتي يکي از شمعها به زمين ميافتاد، خم شده آن را برداشته به دست خود در بدنِ سوراخ شدهاش ميگذاشته است.
[8] Abbas Amanat. Ressurection and Renewal: The Making of the Babi Movement. Ithaca: Cornell University Press, 1989, pp. 329-330.
[9] .Jakob Eduard Polak. Persien: das Land und seine Bewohner: ethnographische Schilderungen. Leipzig: Brockhaus, 1865, p. 144
[10] براي چند نمونه، مراجعه کنيد به منابع زير:
دکتر فريدون وهمن. يکصدو شصت سال مبارزه با آيين بهائي، انتشارات عصر جديد، ۱۳۸۸.
دکتر فريدون وهمن. بهائيان ايران. نشر باران، ۱۳۹۰.
سهراب نيکو صفت. سرکوب و کشتار دگر انديشان مذهبي در ايران: جلد نخست- از صفويه تا انقلاب اسلامي.انتشارات پيام، ۱۳۸۸.
سهراب نيکو صفت. سرکوب و کشتار دگر انديشان مذهبي در ايران: جلد دوّم- از انقلاب اسلامي تا سال ۱۳۸۶. انتشارات پيام، ۱۳۸۸.
تورج اميني. اسناد بهائيان ايران : از سال ۱۳۲۰ تا پايان سال ۱۳۳۱، جلد اوّل از سه جلد، نشر باران، ۱۳۹۱.
[11] براي جزئياتِ اين جعلِ ناشيانه، ببينيد:
مينا يزداني. اعترافات دالگورکي: قصّهپردازي و هويّتسازي
fis-iran.org
مينا يزداني. اعترافات دالگورکي: قصّهپردازي و هويّتسازي
fis-iran.org
[12] Momen, p. 72.
[13] چاپ متعلق به "بنگاه آذر" سال ۱۳۲۳ را ببينيد bahai-library.com :
[14] Ahang Rabbani. `Abdu'l-Bahá in Abu-Sinan: September 1914-May 1915, published in Bahá'í Studies Review, 13 (2005), pp. 75-103.
[15] en.wikipedia.org
[16] www.seirnews.com
[17] بهاءالله. کتاب اقدس. آيهي ۹۳. انگليسي اينجا:
reference.bahai.org
[18] عبدالحسين آيتي. کواکب الدرّيه، جلد ۲، ص ۱۶۴.
[19] يحيي دولتآبادي. حيات يحيي، جلد ۴، ص ۴۳۲.
[20] احمد کسروي. تاريخ مشروطهي ايران، ص ۴۲۱.
[21] اشاره به تأسيس مدارسِ دختران توسط بهائيها در ايران است که اوّلينِ آن در شهر قزوين شش سال قبل از آغاز جنبش مشروطيت افتتاح شد: رجوع کنيد به «مدارس فراموش شده» از دکتر سلي شاهور؛
Forgotten Schools : www.amazon.com
[22] کسروي، ص ۴۲۳.
[23] دلارام مشهوري. رگ تاک، جلد ۲، ص ۹۵.
[24] ناظمالاسلام کرماني. تاريخ بيداري ايرانيان، ص ۳۷۸.
[25] همانجا، ص ۳۸۱.
[26] بهاءالله. آثار قلم اعلي، جلد ۱، ص ۵۶. انگليسي اينجا: reference.bahai.org
علاوه بر ملکه ويکتوريا، بهاءالله چندين لوح (نامه) براي ديگر رهبران سياسي و مذهبي زمان خود فرستاد، من جمله ناپلئون سوّم امپراتور فرانسه، ويلهلم اوّل امپراتور آلمان، فرانتس يوزف امپراتور اتريش، و پاپ نهم. هدف وي از ارسالِ اين پيامها اعلان رسالت و تعاليم خود و خواست براي تغييرات اساسي در روشِ اين رهبران در ادارهي امورِ سياسي و مذهبي در مناطقِ تحتِ نفوذِ آنها بود. رجوع کنيد به:
Bahá’u’lláh. The Proclamation of Bahá’u’lláh to the Kings and Leaders of the World. Haifa: Bahá'í World Centre, 1972.
[27] رجوع کنيد به پانويس ۱۸.
[28] www.h-net.org
[29] براي مثال ببينيد تاريخ ادبيات ايران (از صفويه تا عصر حاضر)، ادوارد برون، دکتر بهرام مقدادي، صفحه ۴۶۵، همانجا، ص ۴۴۳. براي اطلاعات بيشتر، رجوع کنيد به تورج اميني، رستاخيز پنهان، ص ۱۴۲ و نيز به رگ تاک جلد ۲، صص ۱۴۳-۱۴۲.
[30] Janet Afary. The Iranian Constitutional Revolution, 1906-1911: Grassroots Democracy, Social Democracy, and the Origins of Feminism. New York: Columbia University Press, 1996, pp. 197-199.
[31] W. Morgan Shuster. The Strangling of Persia. London, Leipsic: Unwin, 1912, p. 4.
amzn.to
[32] براي مثال، مراجعه کنيد به اين دو وبسايت که حاوي انتشارات عديده بر عليه باب و بهاءالله و پيروان آنها ميباشند:
bahaeyat.persianblog.ir
bahaibooks.blogfa.com
[33] scr.bi
[34] Edward Granville Browne. A Traveller’s Narrative: Written to illustrate the episode of the Báb. Cambridge University Press, 1891, pp. 411-412.
[35] بهاءالله. مجموعهي الواحِ مبارکه. قاهره، مصر، ۱۹۲۰، صص ۲۹۴- ۲۹۳.
[36] عرفان ثابتي. دراکولاهاي بهائي و عاشوراي حسيني:
news.gooya.com
عرفان ثابتي. فم فَتالهاي بهائي، فانتزيهاي جنسي و پهن کردن بساط بيناموسي:
www.roozonline.com
[37] براي نمونه، مراجعه کنيد به سايت کنفرانس «دگرانديشي ستيزي و بهائيآزاري در ايران»:
www.sitenama.net
همچنين اينجا را ببينيد:
bit.ly
question.bahai.org
[ نسخه چاپی ]
[ بازگشت به صفحه اول ]
|